سورناسورنا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

سورنا

سورنا در رستوران

سورنا رفته بودیم پارک کلی بازی کردیم بدو بدو بازی ،تاب بازی ، الاکلنگ،........ بعد کلی بازی رفتیم شام بخوریم اما از شانس بدت خیلی خسته شده بودی وقتی غذا تو دهنت بود خواب رفتی  مامانت با کلی زحمت کمکت کرد غذای تو دهنت و قورت بدی الناز (دختر  دایی گلت ) ...
11 بهمن 1391

علاقهمندیهای سورنا

غذا : همبرگر با سس سفید (عاشقشه ها هیچ نه نمیگه بهش)  بچه ها :جز نایریکا که میگه  بچشه یاسمن با محمد گیش گیش بازی : نقاشی اذیت کردن :غزال کارتون : همهچی اما نینجا فکر کنم بیشتر دوست داره حیوان: خودش شیر باشه اما فعلا عاشق خرگوش اسباب بازی:سرباز ،ماشین ...
11 بهمن 1391

پسر مهربان

این قدر دل نازکی که نگووووووو موقعی که با کسی قهری کافی ناراحت بشه سریع میری میگی چی شده ؟ اومدی به همه میگی من تهران بودم چی کردی ؟اول کسی متوجه نشد بعد ناراحت شدی گفتی  یعنی گریه نکردی من بیام؟ اخ فربونت برم میگ خوشگلم یا زشتم ؟ گفتم کجات خوشگله؟ میگی : یعنی زشتم؟  گفتم نه چشات خوشگله تو خیلی نازی. ماشالله ...
11 بهمن 1391

قهر سورنا

یاد گرفته بودی یه مدت وقتایی که با  مامانت یا مامانی (مامان بزرگت ) قهر میکردی میگفتی میرم زن میگیرم که خونه داشته باشه موتور سواری بلد باشه بعد میرم پیشه اون . یه روز که با مامانتو مامانی تو ماشین بودی دعوا کردی بعد قهر کردی سرتو از پنجره بیرون کردی از دخترا خواستگاری می کردی   تازه مامانت میگه وقتی خواستگاری میکردی گفتی باشه خودم خونه میخرم خودم موتور میخرم ...
11 بهمن 1391

سورنا به اهواز میرود.

سلام سورنا جان ببخشید خیلی وقته مامانی نتونسته بیاد مطلب بذاره این روزا درسام خیلی زیاده خودت که خوب میدونی  چقدر درسا سخته بعدم امتحانا وای وای اما ببین مامان بابا اخر سر قولشون موندنو تو رو بردن اهواز ٣/١٠  ساعت ١٢:٣٠ ظهر با قطار اومدیم اهواز ساعت نردیکا ٥:٣٠ خونه محمد گیش گیش بودیم تا رسیدیم  تو همه رو بیدار کردی  بدو رفت سراغ داییت بیدار ش کردی  با داد وبیداد بعد رفتی سراغ الناز بیدارش کردی  بعد الناز گفت دست بده گفت نه خودت بیا دست بده خلاصه همه رو با داد بیدار کردی  بعد همه رفتن مدرسه جز غزال که عشقته ...
10 بهمن 1391

نفس مامان و بابا

عزیز دلم خیلی خوشحالم که میتونم خاطرات قشنگ با هم بودنو یک جا ثبت کنم پسرم تو شیرین ترین و بهترین زاده ی عشقی ما خیلی خوش شانس بودیم  که اولین سالگرد ازدواجمونو با تو جشن گرفتیم عشق مامان این روزا خیلی بهت سخت میگذره می دونم هم اینکه بابا نیست و هم اینکه امتحانات دانشگاه شروع شده   ...
3 تير 1391

خدا جمع کن !

سورنای مامان این روزا کارت شده ریختن اسباب بازی وسط سالن وقتی بهت میگم   سسسسسسسسسسسسسورنا     سریع میگی خدا بیا اسباب بازیامو جمع کن
3 تير 1391

حاجی سورنا

من وتو وبابا وقتی 2سال و 10 ماهه بود ی به خانه ی خدا دعوت شدیم   . نفس مامان و بابا بازم مثل همیشه ما رو با صبری که از خودت توی این سفر از خودت نشون دادی  شرمنده ی مرامت کردی البته اینم بگم تو خودتم شرمنده ی شهربازی های مدینه و مکه شدی از بس بازی کری! حجت قبول حاج سورنا    
3 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سورنا می باشد